سرمه عشق پدر طوطیای راه
دعوتمان کرد و پدر سه شهید با لباس پلنگی نیروهای سپاه و با نشان ایثارش جلو پایمان ایستاد. آرام بود و دوست داشتنی. دستهای پینه بستهاش توجهم را جلب کرد و وقتی درب اتاق مهمانش را باز کرد، بوی خاک مقدس باران خورده شمیم زندگی را بلند کرد.


سخت به درب منزلش رسیدم، دالانهای فرسوده یافت آباد را رفتم و رفتم تا کوچه شهیدان اسماعیلی چشمم را نوازش کرد. وقتی به کوچه اشان رسیدم و سر درب کوچه عکس آنها را دیدم بارش باران مهر را حس کردم. درب خانه باز بود و چادری سفیدرنگ ورودی خانه را پوشانده بود، حاج حسن اسماعیلی برادر شهیدان اسماعیلی به استقبالمان آمد؛ رویش گشاده بود و لبی خندان داشت. دعوتمان کرد و پدر سه شهید با لباس پلنگی نیروهای سپاه و با نشان ایثارش جلو پایمان ایستاد. آرام بود و دوست داشتنی. دستهای پینه بستهاش توجهم را جلب کرد و وقتی درب اتاق مهمانش را باز کرد، بوی خاک مقدس باران خورده شمیم زندگی را بلند کرد. اتاقی با عکس سه شهید آراسته و در کنار آنها عکس امام خمینی (ره). هیچ نمادی از تجمل زندگی امروزی ندارد و دو پشتی زینت بخش آن شده. اتاقی لبریز از عشق. هنوز هم با تصاویر این شهیدان جوان جوشش حیات را در رگهای خانه میدیدی. یوسفعلی اسماعیلی، پدر سه شهید به نامهای حسین، ناصر و منصور است و دو فرزند جانباز هم دارد؛ حسن و صفر. چهرهاش ۸۰ ساله است و این را میتوان از چهره چین خورده و موهای به برف نشستهاش فهمید؛ هنوز دلش اما مالامال از یاد فرزندانش است. طنین صدایش با لهجه غلیظ ترکی استوار و قدرتمند است، خیلی خودمانی میگوید: حرف زدن بلد نیستم دخترم. تو خودت قشنگش کن.

او از معدود پدران سه شهید است که در قید حیات است؛ میگوید اهل آذربایجانم. از سال ۱۳۳۰ به تهران آمدم و به عنوان کارگر ساده سازمان آب مشغول کار شدم هنوز هم در همین سازمان کارگرم. چند سال اول مستاجر بودم اما با پول کارگری اینجا را (اشاره به خانه یافت آباد) خریدم. حاصل زندگی من ۶ پسر به نامهای علی، حسین، حسن، ناصر، منصور و صفر بود. چهرهاش نشان از تحمل بارهای سخت زندگی دارد؛ خودش هم انقلاب کرده و جنگ رفته بود، دستانش نشان از برچیدن رگ و پی درخت کهنسال ظلم دارد. ادامه میدهد: در دوران ملی شدن صنعت نفت در صف مبارزان تهران بودم بعد از آن در صف اول تجمعات و تظاهرات بر علیه رژیم شاه. به دلیل اعتقاد راسخ به اسلام و نهضت امام خمینی (ره) و رهبری الهی و پیامبرگونه ایشان در همه صحنههای دفاع حضور داشتیم هم خودم و هم همسر و فرزنندانم.

از همسرش آنچنان مهربانانه تعریف میکند که حس عجیبی به آدم میدهد، میگوید: به برکت همسر فداکار، متدین و انقلابی خانوادهای بسیار مذهبی و پاک ایجاد کردیم و ایشان از همان کودکی با ارزشهای اخلاقی و دینی فرزندان مرا تربیت کردند. از او راجع به فرزندان شهیدش میپرسم؛ اشکی در چشمهای خستهاش موج میزند «حسین اسماعیلی نخستین شهیدم بود او وارد سپاه شد و به عنوان نیروی رسمی سپاه بعد از گذراندن آموزش رزمی در سال ۶۱ به جبهه رفت. فرمانده گروهان گردان انصار تیپ محمد رسول الله (ص) بود و در عملیات رمضان در منطقه عملیاتی پاسگاه زید کوشک در ۵ مرداد همان سال شهید شد.

آنقدر جسور و جاری و سرشار از زندگی سخن میگوید که در دادن صبر خدادای به او شک نمیکنی. احساس میکنی که از نظرش شهادت فرزندانش در خاک متبرک ایران اسلامی» دانه سبزی «است برای رشد. درست است وقتی در دوردست ایستادهای و یک فاصله ایمن هست میان تو و حادثه. تنها کمی تاسف میهمان دلت میشود؛ این را پدر شهیدان اسماعیلی به زبان خودش میگوید:» چقدر سخت است بچه آدم بیمار باشد. چه زجری دارد؟ «شما تصور کن که من بچهام را خودم تشییع کردم بدون اشک و آه.

شهید حسین اسماعیلی را با تمام سختی و جانکاهی مهمان سفره خدا کردیم. مادرش نقل و نبات و حنا آماده کرد و سر و صورت و دستان شهید را با حنا خضاب کرد و و در همین حیاط با نقل و گلاب تابوتش را تشییع کردیم. مواجهه با واقعیت عریان و فقدان بیبازگشت. میگوید: خدا داد خودش هم گرفت. پدر شهیدان اسماعیلی هر از چند گاهی زیر لب زمزمه میکند یا علی (ع). و دوباره انگاری به یادش میآید و میگوید» شهید ناصر اسماعیلی متولد ۱۳۴۶ قاری ممتاز قر آن بود او در همه طول دبیرستان خوشنویس، طراح و تکواندوکار برجسته بود.

دو بار به جبهه اعزام شد بار اول در سال ۶۵ از ناحیه شکم هدف دشمن قرار گرفت و مجروح شد. از عفونت رنج میبرد که با اعزام سپاه یکصد هزار نفری محمد رسول الله (ص) برای لبیک گفتن دوباره عازم شد و در عملیات کربلای پنج در منطقه عملیاتی شلمچه در نهم بهمن ماه ۶۵ در سن ۱۸ سادگی شهید شد. هر کدام از شهیدان انگار سپیدهای شدند در سحرگاه. جوانهای این پدر درختی شدند ماندگار و تنمومند. چه بسیار شکوفههای صورتیمان که نشکفته پرپر شدند اما میبینیم پدرها و مادرانشان ماندند و ایستادند. وقتی شهید ناصر لبیک شهادت گفت؛ همسرم تنها خواستهای که از من داشت این بود حسن و منصور را خبر کنید تا بیاید آنها آمدند و در کنار برادرشان به بهشت زهرا رفتیم. چگونه باور کنیم پرواز پرندگان مشتاق دیدار حضرت حق را که پروانه وار بر دیار ابدی بال گشودند و جهان خاکی را به خاکیان سپردند. آیا میشود فراموش کرد آنانی را که پرواز به ملکوت را با بالهای شهادت آرزو داشتند و اسماعیل وار در آرزوی تیغ یدالهی سر بر سجاده عشق مینهادند و شهید شیرین شهادت را طلب میکردند امروز تنهایمان گذاشتند! پدر نفسش منقطع میشود و عجله دارد تعریف کند. «منصورم هم فروتن، متواضع و افتاده بود. دانش آموز بود که وارد سنگر شد عاشق حق طلبی و شجاعت بود و بیباکیاش نظیر نداشت. ترس را کسی نبود که بتواند برای او معنا کند. آر پی جی زن بود روی خاکریز میرفت و تانکهای را میزد. یک عارف به تمام معنا. او برای شهادت بیتاب میکرد. در وصیتنامهاش نوشته من از مال دنیا چیزی ندارم اگر داشتم به فقرا بدهید. او بعد از پذیرش قطعنامه که صدام دوباره هجوم آورد در بیت المقدس هفت در شلمچه و در ۲۳ خرداد ۶۷ شهید شد. پیکرش ماند و بعدها آوردند. حرفش را ادامه میدهد. خدا را شاکرم که چنین فرزندان پاکی را در دامن خانواده تربیت کردم و برای دفاع از اسلام آنها را هدیه کردم.

حرفهای آخرش طعم شیری نصیحت پدربزرگ را دارد میگوید: انقلاب کردن آسان است اما نگهداری از آن بسیار سخت. از مسئولان توقع ندارم. سه شهید دادم ناراحت هم نیستم اما جنگ تمام شد کسی سری به من نزد من بچهام را برای پست و مقام نفرستادم برای این آب و خاک فرستادم. هیچی هم از بنیاد شهید نگرفتم اما اونها از بچههای من حتی یک کتاب هم نوشتند. دخترم این روزها» خون دادم اما خون میخورم «. از درب خانه پدر به بیرون میزنم و به یاد میآوریم سیمهای خاردار کوچکتر از آن هستند که بخواهند به بال و پر ایمان این افراد گیر کنند. ایمانی که در قلب مردان آزاده شاخ و برگ گسترده است.

شعاع ایمان الهی در مردانی که توانستند حیثیت مرگ را به بازی بگیرند و به صبر شخصیت تازهای ببشخند هیچگاه با دایره اسارت مماس نمیشود. شاهد امتداد این شعاغ ایمان، همین پدران هستند. حرفهای این بزرگ مرد و امثال او آنقدر خوش پرواز است که دیواریهای سیمانی، گوشهای ناشنوا، سیمهای خاردار بتواند به بال و پر آنها گیر کند. اما ما چشمهایمان پر آب، سینههایمان سنگین و شانههایمان ناتوان است برای این پدر.
دیدگاه تان را بنویسید