پنج دی ماه آن سال
محمد درویش زاده در وبلاگ خود می نویسد:
پرده اول : پدر آهسته نگاه می کرد .با نگاهش التماس می کرد.کمی آنطرف تر پسرش جور بی تابی همه را می کشید.با هر زحمتی بود اولی را پیدا کردیم .زنش بود.مادر آن جوان.مرد همچنان بهت زده بود.زیر لب ذکری گفت و اجازه ادامه کار را نداد .خودش دست به کار شد و در میان پتویی پیچید. کمی بعد یکی از پسرانش،کمی بعد جوان دیگرش.آن جوان بی تاب داشت خودش را می زد.داشت خاک بر سر و صورتش می ریخت.اما پیرمرد فقط ذکر می گفت.خودش بچه هایش را پیچید لای پتو. به پسرش می گفت ناشکری نکن بابا .راضی باش به رضای خدا و خودش دائم خدا را شکر می کرد. و من مبهوت صبر آن پیرمرد شدم. پرده دوم : مرد آنقدر بی تاب بود که هیچ کس نمی توانست آرامش کند.می گفت مطمئنم همین جا باید باشد.با هر وسیله ای بود زمین را می کندیم.اول عروسکش پیدا شد.مرد بی تاب تر شد.وقتی دستش از زیر خاک پیدا شد خودش جلوتر آمد.با هر زحمتی بود از زیر خاک بیرون کشیده شد. پدری که آنقدر بی تابی می کرد وقتی که دید نمی تواند بوی جنازه را تحمل کند حتی دست به دخترش نزد. پرده سوم: یکی آن حوالی آرام پرسه می زد.انگار دنبال چیزی می گشت.صدایم که کرد مطمئن شدم عزیزی زیر خاک دارد.من داشتم دلداریش می دادم. تازه از خارج آمده بود .دنبال مادر و خواهرش می گشت.می گفت باید این حوالی باشند.اگر می توانید پیدایشان کنید و رفت......... پرده چهارم: یکی با جانمازش دفن شده بود.یکی با رختخوابش.طفلی با مادرش.و هزاران نفر هر کدام به طریقی.. بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت بنویسید که با عطر وضو آوردند نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
دیدگاه تان را بنویسید